دختری زلف برباد داده



ماری:

میگما کاش دکمه ی THE END

زندگیمون دست خودمون بود،

راحت هر موقع میخواستیم میزدیمش.

 

مویو:

فکر کن تا به این سن رسیدم

چندتا گزینه رو رد کردم،

مرگ

زندگی

هر بار به خودم گفتم:

حالا زندگی کن ببین چی میشه

مرگ که تهش هیچی نیست!

اینم شاید از مزایای ناباور بودنه .

 

ماری:

مرگ لازم نیست ته داشته باشه،

بس که خوبه لعنتی.

 

مویو:

پس چرا نمیمیریم!؟

جون دوستیم یعنی !؟

 

ماری:

همیشه رسیدن به

چیزای خوب سخت بوده.

 

 

#دختری_زلف_برباد_داده


آخرین روز سفرم تو رشت بود .

میدونستم اونروز قراره بارون بیاد چون شب قبلش هواشناسی رو چک کرده بودم

تصمیم گرفتم خونه بمونم که اگه بارون گرفت برم تو بالکن و بوش کنم و

صداش رو وقتی میخوره به برگ درختا بشنوم

خواب بودم که شروع به باریدن کرد، شدیدتر از چیزی که هواشناسی گفته بود!

با صداش چشام مثل برق زده ها باز شد

پریدم تو بالکن بلکه بوش آرومم کنه

به یه لیوان یزرگ چایی و سیگاری که دودش با بخار چای یکی میشد لش کردم تو بالکن

از این بالا آدمارو میدیدم که همه بدوبدو دنبال یه سقف بودن ، یاد تهران افتادم!

اونجام آفتاب غروب میکنه همه بدوبدو دنبال یه سقفن که رو خستگی ها و تنهاییاشون سایه بندازه

چای تموم نشده بارون از جون افتاد!

چشامو بستمو فقط به چک چکش گوش میدادم

بلکه این صدای آرامش بخش مرطوب بتونه غم تهرانو بشوره .

 

 

#دختری_زلف_برباد_داده


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها